.....آنِه.....
آروم چشمام رو باز می کنم.
سرم خیلی درد می کرد.
انگار یکی با پتک کوبیده تو سرم.
به اطراف نگاه می کنم.
وسط یه جنگل بودم، تاریک بودن هوا نشون از شب بودن رو می داد.
من: اینجا کجاست؟!
با شنیدن صدای زوزه ای از پشت سرم بدون فکر بلند شدم و شروع به دویدن کردم.
انقدر رفتم تا از اون مکان دور شدم.
و همچنین دیگه خبری از اون صدا نبود.
کمی سرم رو خاروندم و به اطراف نگاه کردم.
چیزی یادم نمی اومد.
به لباسام نگاهی انداختم.
یه شلوار مشکی جذب با بوت مشکی بلند و پیرهن مردونه مشکی.
مکث کردم.
پیرهن مردونه؟!
دستی بهش کشیدم.
من: این تو تن من چی کار می کنه؟!
اما هر چقدر بیشتر فکر می کردم سرگیجه ام بیشتر می شد.
بیخیال به راهم ادامه دادم...
.....اِما.....
با ناله و سر جام نشستم.
نمی خواستم چشمام رو باز کنم چون سر درد شدیدی داشتم.
به زور یکی از پلکام رو باز کردم ولی با دیدن چهره ی سگ بزرگی که کف از دهنش جاری بود و با اون چشمای قرمزش بهم خیره شده بود جیغی کشیدم و سریع خودم رو به نزدیک ترین درخت رسوندم و ازش بالا رفتم.
سگه پایین درخت واق واق می کرد.
تند تند نفس می زدم.
این چی بود آخه بعد از خواب.
خواب؟!
یکم فکر کردم.
من چرا تو اتاقم نیستم؟!
اصلا درخت اینجا چی کار می کنه؟!
مثل خنگا به شاخه ی درختی که بغلش کرده بودم خیره شدم.
لب زدم.
من: تو جنگل چی کار می کنم آخه؟!
سگ اون پایین بود و منم دوباره خسته شدم و چشمام رو بستم.
و دوباره خوابم گرفت...
.....آنه.....
به یه کلبه رسیدم.
یه نفس عمیق کشیدم خدا رو شکر کردم.
من: هوف یعنی یکی هست که بهم کمک کنه؟
وارد کلبه شدم.
هیچ کس نبود.
من: توف به این شانس!!
اما اونجا مقداری غذا با یه تیر و کمان بود.
از اونجایب که گشنه ام بود نشستم و همه ی غذاها رو خوردم!
خوب گشنه ام بود!!
تیر و کمان رو برداشتم و از اونجا رفتم.
خوب به نظرم خطرناک می اومد.
اگه صاحب کلبه پیداش می شد و می فهمید همه ی غذاهاش رو خوردم....!!
دوباره به راهم ادامه دادم.
پوفی کردم.
من: تا کی باید مثل خنگا اینور و اونور برم؟!
به یک قبرستونی رسیدم.
یعنی اینورا ممکن بود دهاتی باشه؟!
آهی از سر آسودگی کشیدم که یهو صدای فریاد مردی از سمت قبرستون اومد.
سریع به سمت صدا برگشتم.
اون داشت با سرعت و حرکات عجیب غریب سمتم می دوید.
انگار که آدم خوار بود.
هول کردم و سریع تیر رو وارد تیر کمون کردم و زدمش.
تیر به وسط قفسه ی سینه اش اثابت کرد.
همون جا افتاد.
یهو صدای ناله بلند شد و یه تعداد از جنازه ها از زیر خاک بیرون اومدن.
من: اوه خدای منه!
نمی شد جلوشون موند.
سریع از اونجا فرار کردم.
یعنی فکر کنم کار امروزم فقط فرار کردنه!!
.....اما.....
کمی سرم رو خم کردم.
سگه رفته بود.
آروم از درخت پایین اومدم.
لبام رو گاز گرفتم و به یه سمتی رفتم.
خودمم نمی دونستم کجا می رم.
ترس برم داشته بود.
دامن لباسم به ریشه ی درختی که از زمین بیرون اومده بود گیر کرد.
یکم باهاش ور رفتم آخرم پاره شد.
دندونام رو فشار دادم و از ته دل غریدم.
من: آخه چرااااا؟!!
یه پیرهن بلند سفید دکلته تنم بود.
شبیه لباس خواب بود.
شایدم لباس مجلسی.
نمی دونم.
اومدم به راهم ادامه بدم که علامت رد پایی رو دیدم.
شونه هام رو بالا انداختم و با خودم گفتم.
بالاخره رد پای یه آدمه دیگه اگه دنبالش بگردم شاید بتونم یکی رو پیدا کنم!
رد پا رو دنبال کردم تا رسیدم به یه کلبه.
از اینکه درست حدس زده بودم نیشم وا شد و رفتم تو کلبه تا ببینم چه خبره که با دیدن جنازه ی کرکسی اونجا سریع زدم بیرون!!
من خیلی از اون ها می ترسیدم!!
من: مگه کرکسم خوردنیه که آدما شکار می کنن؟!
یکم فکر کردم.
من: شاید اصلا آدم نبوده!
دوباره افتادم پی رد پا...
.....آنه.....
دوباره وارد جنگل شدم.
همین که یکم جلو تر رفتم یه گرگی جلو روم پیدا شد.
این از کجا اومد آخه؟!!
سریع تیر و کمونم رو طرفش گرفتم و چند بار بهش تیر پرتاب کردم.
حیوون بیچاره همون جا افتاد و مرد.
یکم با خودم فکر کردم.
اون که با من کاری نداشت!!
بعد جواب خودم رو دادم.
نه بابا الان می زد له و لوردم می کرد بابا!!
خواستم پوستش رو بکنم ولی بعد پشیمون شدم و دوباره به راهم ادامه دادم!
خودم از کار خودم خنده ام گرفته بود!!
همین طور ادامه می دادم تا به یه کلبه ی چوبی رسیدم.
دوباره نیشم باز شد.
با خودم گفتم دوباره غذای مجانی گیرم می افته.
می خواستم سرم رو بندازم پایین وارد بشم.
بعد گفتم نه زشته!
اول در زدم.
در باز شد و یه پیر مرد تو چهار چوب در ظاهر شد.
چهره اش که نشون می داد آدم بی آزاریه.
من: عام.... من گم شدم، میشه امشب رو اینجا بمونم؟ اگه میشه؟!
همین طور بهم زل زده بود.
من: سلام!!
پیر مرد لبخندی زد و گفت.
پیر مرد: بیا تو.
با لبخند مصنوعی وارد شدم.
پیر مرد: گرسنته؟!
لبم رو گاز گرفتم.
من: نه ممنون.
پیر مرد: به نظر خسته میای اونجا یه اتاق هست. می تونی شب رو اونجا سپری کنی.
من: مرسی از مهربونیتون.